پسر جوان لاغر استخوانی با لباس های ژولیده و صورت گود رفته و چشمان کاسه گرفته اش وارد مغازه کتابفروشی شده بود، مرد کتاب فروش که به دلیل ارتباط با اقشار مختلف کتاب ، آنها را می شناخت. نگاهی به جوان کرد. جوان همین که از کنار کتابفروش گذشت؛ گفت: سلام همراه با سلام اش … ادامه خواندن داستان کوتاه / بهترین کتاب
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.